ماجرای درخت ارغوان خانه سایه به دهه 30برمی‌گردد؛ به زمانی که این شاعر خانه‌ای را در خیابان کوشک تهران خریداری کرد. در حیاط این خانه یک تنه خشک‌شده درخت ارغوان وجود داشت که همان زمان برخی از دوستان این شاعر معاصر پیشنهاد کردند آن را قطع کرده و از فضای آن برای کاشت گیاهان دیگری استفاده کند.

اما ابتهاج این کار را نکرد. برعکس با تمام عشق و محبت خود به این درخت خشکیده رسیدگی کرد تا جایی که سرانجام ارغوان دوباره جان گرفت و سبز شد. استاد ابتهاج در سال 2012 و هنگامی که می‌خواست شعر ارغوان را در دانشگاه «یو‌سی‌ال‌ای» لس‌آنجس بخواند، درباره ماجرای این درخت گفت: «در خانه‌ای که داشتم، یک کنده‌ای از زیر خاک درآمده بود که قطر کنده زیاد بود و به‌نظر می‌رسید که این درخت باید 500، 400، 300سال عمر داشته باشد که یا پوسیده شده یا آن را بریده‌اند. بعد از چند هفته از دور این کنده یک پاجوش‌های نازک سبز روشن بیرون زد و من سعی کردم در مدت بنایی نگذارم آنجا آهک و آجر بریزد. در نهایت این پاجوش‌ها هر کدام به یک تنه ضخیم درخت تبدیل شدند!».


اما آن تنه خشکیده درخت که بعدها تبدیل به درختی تنومند شد، برای شاعر قصه ما فقط یک درخت نبود. عشق باغبانانه سایه به ارغوان از این درخت یک نماد ساخت؛ نماد خانواده، وطن، باورها و عقاید این شاعر معاصر. در همان نشست سال 2012، شاعر ارغوان درباره وابستگی‌اش به این درخت گفت: «این درخت ارغوان با بچه‌های من قد کشید و بزرگ شد. من به‌خود درخت واقعا دلبستگی پیدا کردم و در آن سالی که از خانه و زندگی جدا و دور بودم، یاد این درخت همیشه با من بود و به یک سمبل برای همه‌‌چیز تبدیل شد؛ به سمبلی برای زن و بچه، زندگی خصوصی، آرزوها و آرمان‌ها و تصورات و ایده‌هایی که آدم برای جهان و انسان دارد».

 

 مقالات مرتبط 

درباره شرکت آمود افراز

توسعه معماری پایدار درنظام اکولوژیکی (بوم شناختی ) درعرصه معماری وشهرسازی در کویر

تاثير فرهنگ بر معماري

” جهل ” عامل اصلی تخریب آثار تاریخی

 

صنعت گردشگری نیاز امروز کشور

طراحی محیطی در معماری

https://virgool.io/@m_43081772/%D8%AC%D9%87%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85%D9%84-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C-%D8%AA%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%A8-%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8%B1-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%DB%8C-n02yupwnodtr

 

https://virgool.io/@m_43081772/%D8%AC%D9%87%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85%D9%84-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C-%D8%AA%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%A8-%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8%B1-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%DB%8C-n02y

 

امیر هوشنگ ابتهاج یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد. پدرش «آقاخان ابتهاج» از پزشکان رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود. پدربزرگ او «ابراهیم ابتهاج الملک» گرگانی و مادربزرگش اهل رشت بود.[۳] پدربزرگش را در زمان تسلط جنگلی‌ها به تحریک ملایان قشری حامی روس،یکی از اسلامگرایان تندرو با داس کشت.[۴][۵][۶]

برادران ابتهاج یعنی غلامحسین ابتهاج، ابوالحسن ابتهاج و احمدعلی ابتهاج، عموهای امیرهوشنگ هستند.

هوشنگ ابتهاج دوره تحصیلات دبستان را در رشت و دبیرستان را در تهران گذراند و در همین دوران اولین دفتر شعر خود را با نام نخستین نغمه‌ها منتشر کرد.

ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست‌مایه اشعار عاشقانه‌ای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خون‌ریزی و جنگ و بحران شد، ابتهاج شعری به نام (دیرست گالیا…) با اشاره به‌همان روابط عاشقانه‌اش در گیر و دار مسائل سیاسی سرود.[۷]

سایه در سال ۱۳۴۶ شمسی بر آرامگاه حافظ در جشن هنر شیراز شعرخوانی کرد که باستانی پاریزی در سفرنامه معروف خود (از پاریز تا پاریس) استقبال شرکت‌کنندگان و هیجان آن‌ها پس از شنیدن اشعار سایه را شرح می‌دهد و می‌نویسد که تا قبل از آن هرگز باور نمی‌کرده‌است که مردم از شنیدن یک شعر نو تا این حد هیجان‌زده شوند.

ابتهاج از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ شمسی سرپرست برنامه گل‌ها در رادیوی ایران (پس از کناره‌گیری داوود پیرنیا) و پایه‌گذار برنامه موسیقایی گلچین هفته بود.[۸] تعدادی از غزل‌ها، تصنیف‌ها و اشعار نیمایی او را موسیقی‌دانان ایرانی نظیر محمدرضا شجریان، علیرضا افتخاری، شهرام ناظری، حسین قوامی و محمد اصفهانی اجرا کرده‌اند. تصنیف خاطره‌انگیز تو ای پری کجایی و تصنیف سپیده (ایران ای سرای امید) از اشعار سایه است.

سایه بعد از حادثه میدان ژاله (۱۷ شهریور ۱۳۵۷) به‌همراه محمدرضا لطفی، محمدرضا شجریان و حسین علیزاده، به‌نشانه اعتراض از رادیو استعفا داد.[۹]

ابتهاج مدتی به‌عنوان مدیر کل شرکت دولتی سیمان تهران به‌کار اشتغال داشت.[۱۰]

منزل شخصی سایه که خود آن را ساخته (به اشتباه می‌گویند سازمانی بوده‌است) در سال ۱۳۸۷ با نام خانه ارغوان به ثبت سازمان میراث فرهنگی رسیده‌است. دلیل این نام‌گذاری وجود درخت ارغوان معروفی در حیاط این خانه است که سایه شعر معروف ارغوان خود را برای آن درخت گفته‌است.

از مهم‌ترین آثار هوشنگ ابتهاج تصحیح او از غزل‌های حافظ است که با عنوان «حافظ به سعی سایه» نخستین بار در ۱۳۷۲ شمسی نشر کارنامه به‌چاپ رساند و بار دیگر با تجدیدنظر و تصحیحات تازه منتشر شد. سایه سال‌های زیادی را صرف پژوهش و حافظ‌شناسی کرده که این کتاب حاصل تمام آن زحمت‌هاست که سایه در مقدمه آن را به همسرش پیشکش کرده‌است.[۱۱]

در تاریخ ۱۰ مهر ۱۳۹۵ شمسی بیست و سومین جایزهٔ ادبی و تاریخی محمود افشار یزدی در باغ موقوفات افشار به انتخاب اعضای هیئت گزینش جایزهٔ این بنیاد به هوشنگ ابتهاج اهداشد.[۱۲]

در تاریخ پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۷شمسی در مراسم پایانی ششمین «جشنواره بین‌المللی هنر برای صلح»، نشان عالی «هنر برای صلح» به هوشنگ ابتهاج و ۳ هنرمند دیگر اهداءشد.[۱۳]

هوشنگ ابتهاج نوزدهم مرداد ۱۴۰۱ در سن ۹۴ سالگی در شهر کلن آلمان به علت نارسایی کلیه درگذشت.

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

که با همه آوازشبه زیباتر سرودی خواناست.

من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازشبه زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَمدر منظرِ خویشتازه‌تر می‌سازد.
نفرتیاز هرآنچه بازِمان دارداز هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــدستیکه خطی گستاخ به باطل می‌کشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌یی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه‌تنیم.
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را از خدایی گم‌شده
لبریز می‌کند

شاملو
.۲۳ دیِ ۱۳۴۱

 

 

پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

………………………………………………………………………………………………………………………………….

بداهه نگاری دیگری هم با نام با توام ایرانه خانم زیبا اثر دکتر براهنی و صدای ترانه  نامجو می توانید ببنید.

بداهه نگاری شعر “با توام ایرانه خانم زیبا” اثر شاعر معاصر دکتر براهنی می باشد که پس از شنیدن ارایه نو از شعر خودش به قدری به وجد آمد که در پیامی تصویری از وی تشکر کردند.

البته محسن نامجو ترانه  <از هوش می…> از دکتر براهنی را هم تنظیم و اجرا کردند. فرمی تازه در شعر که گویی خواننده هنگام گفتن از هوش می روم از هوش رفته است و جمله ناتمام مانده.

بنده در تلاش هایی که اثر بخشی آنها را به شما و تمرین بیشتر می سپارم در پی تبدیل به خط کردن همچنین ایده های فرمی می باشم.

مانند تابلوی “مردمان سر رود” که شعر سهراب سپهری را با به هم ریختگی کلمه “میفهمند” در اخر جمله فهمیدن ان را سخت کرده است.

شعر ایرانه خانم زیبا که نقدی هم با عنوان بریدن، دوختن، حذف و التقاط به نفع وطن‌دوستی | مهدی گنجوی بر آن شده است از اشعار دکتر رضا براهنی است را بخوانیم

……………………………………………

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
با توام ایرانه خانم زیبا!

شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز
آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا
چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو که من پشت پرده‌ام آنجا
کاکل از آن سوی قاره‌ها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنه‌ام آنجا
بی‌تو گدایم ببین گدای کوچه‌ی دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا!

با تو از آن جا که سینه به پهلو شود مماس‏ می‌زنم این حرفها
با تو از آن جا که خیسی شبنم به روی ز‌ِهار آرزو بنشاند
با تو از آن جا که گوش‏ و دگمه‌ی پستان به ماه نشینند
با تو از آن جا که می‌شوم موازی تو فاصله یک بوسه بعد فاصله‌ها هیچ
چشم یکی داری حالا بکن دو چشمی‌اش‏ متوازی آهان متوازی آها
خواب نبینم تو را که خواب ندارم نخفته خواب نبیند
با توام ایرانه خانم زیبا!

شانه کنی جعدها به سینه‌ی من هیچ نگویم نگویمَمَ گُمَمَم!
فکر نباشد که فکر کنم فکری هیچم که خوب بگویم نگویمَمَ گُمَمَم
خاک نگویم به گاوها و پرستوها ابر نگویم
ابر نگویم به شب‌پره‌ها جغدها و شانه به سرها
فکری هیچم شعر نگویم به چشم باز ماه نگویم که ذوزنقه ماه نگویم
هیچ نگویم نگویمَم گُمَمَم
زانو اگر زن نباشد اگر زن
پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هیچ نگویم
وای که از شکل شکلدار چه بیزارم شانه‌ی آشفتنم کجاست خانم زیبا؟
با توام ایرانه خانم زیبا!

غم که قلندر نشد همیشه‌ی زخمی
رو که به دریا نشد
صبح که خونین نشد آن همه سر آن همه سینه خود نه چنانم طشت بیارید
سر که به جنگل زند برگ به اجساد
رو که به دریا نشد
حال که فرخنده باد خنجر تبعید و داغگاه گلویم جای گُمَمگاه خون که سرایم
کشته که بودم تو را چرا دوباره کشتی‌ام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا!

گوش‏ چه کوچک شود که آب بخوابد سپیده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زیبا
هیچ نگویم که خوب بداند
فکری هیچم که سوت زنم جا
شانه‌ی آشفتنم که شنیدی
روحِ برآشفتنم که گوشه‌های سقف تو لیسیدنم که شیشه شکست
واژه به بالا فکندنم به یاد نداری؟ زیرِزمین روی سرم گذاشتنم
چشم تو را دیدن از پس‏ شانه پشت به دریا و فرش‏ متنهای چه شادی
پس‏ بتوان! آه! باز هم بتوان! خویش‏ را بتوانان!
زیرِزمین روی من همه بو مویه‌ی بوسم حرفِ ندانَم
پس‏ بتوانان مرا که هیچ می‌چَمَدم سوی فکری هیچم
باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا!

عادت این پشت سر نِگهیدن، خانم زیبا!
هیچ نمی‌افتد از سرم
عادت این پرده را کنار زدن از پنجره
دیدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدایی چگونه هیچ نمی‌افتد از سرم
عادت این جیغهای تیزِ به پایان نیامده که سر بدهم سر
من مگر این مرگهای جوان را مُردَم؟
من مگر این خونِ ریخته‌ام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالی
من مگر این؟
عادت این گونه گفتن این حرفها به شیوه‌ی این شیوه‌های نگفتن
باز چگونه؟ که هیچ به هرگز که خاک به خورشید و من به زن و زن او آن جا
با توام ایرانه خانم زیبا!

خواستنی‌تر شدم درون خویش‏ تا که بیایی که عشق بیاید
محو شدم چون کف دریا که خفته سر دَهَم آواز
مثل نهنگی به رنگ غایبِ مخفی
ماه شناور به کفه‌های سُرینش‏ بی که بداند
ماهی از آن رو به شکل چشم تو باشد
گفتن این مردن زیبا در اوج در آن زیر زیر‌ِ جهان
راز که سبابه‌ای است بر آن لهله حلقه گوشت که حلقه
من که نخواهم نوشت که مُردَم خویشتنیدی مرا که خوب بنوشم زیر زمین را
من که نخواهم نوشت خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!

این عدسیها دریا باران زیر زمین سه
این عدسیها دریا را می‌بینند
این عدسیها باران را می‌بینند
این عدسیها زیر زمین را می‌بینند
زیرزمینِ سه را چگونه را ببینند؟

دور دور دورنگر مثل باد مثل پرنده وَ زَن
من که نخواهم نوشت که می‌میرم
من که نخواهم نوشت باز در آن زیر زمینم
من که نخواهم نوشت خستگی آورده این فضای باز تلألؤ
چهره‌ی مخدوش‏ و خونِ نگاهت
خنده‌ی قیقاج و خُردی لبها و بعد رَنده‌ی لیمو و ناخن انگشت‌های به آن نیکی
بچه شدن مثل بال پرنده
گریه‌ی آن زیر زیر زمینِ سه پس‏ چکنم گفتنت از زیر
هوش‏ درخشان لحظه لحظه‌-جدایی
من چکنم بی‌تو من چکنم گفتن و آن خانم زیبا
گفتن این را که هرچه تو گویی کنم
راه ندادن به زیرزمین شکل‌های جدایی را
خواستن از ته
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا تَه
راه به دریاچه زدن ترعه‌ی سفلای زیرزمین را زدن بوسه زدن سه
چشم گشوده در آبهای زیر زمین تو پشت به خورشید و ماه خفتن
دیدن آن رنده‌ی لیمو و ناخن انگشت‌های نیک
روح به دندان گرفته از جگر دوست داشتن فرو رفتن
بعد در‌ِ نیمهِ باز را دیدن و، رفتن
خفتن و مردن درون چشم‌هایی که در بُراده‌‌ی خونین مژگان می‌گریند آی وطن!
خنجری از عشق روی نی‌نی تنها نگاه که با من ماند زن! های وطن!
پس‏ چکنم گفتن لبهای خوب گزیده خون لثه لای ستاره زیرزمین! زن!
گفتن آن کلمه‌ی خونین عشق که تنها ما،‌ – پس‏ چکنم من؟ – توان گفتن یا شنیدنش‏ را داشته، داریم
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا ته
هجّی لالای شبنم و اعماق درزهای جلادار
روح سپردن به خلوت بی‌فکری
من چکنم بی تو من چکنم وَ‌زنِ این چکنم بی تو من چکنم را من چکنم خانم زیبا؟
با توام ایرانه خانم زیبا!

روز که افیونی توام شب که تو افیونی منی جا نگدازی مرا که می‌دوم از خود
موموی لب گوش‏ زیر زمین باز هم
شب که توییدم تو را و روز منیدنی مرا و خوب توییدم آنها را حال من از این بهار‌ِ یک
پس‏ بتوان! باز هم بتوانان! زیر زمینجانِ اوشُدگی در بهار‌ِ یک
جمعه‌ی ما لای هفته‌ی رانها روش‏ بگویم روشَم و روشَم خانم زیبا
خاطره‌ای از تو هیچ نیاید خویش‏ بیایی عور بیایی فکری هیچم کنی هم تو کنارم
با توام اِی . . .
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!

جا نگدازی مرا که می‌دوم از خود زیرزمین! آی وطن! زن!

……………………

شعر آبی که بر آسود نیز از ابتهاج به همین سبک نقاشیخط می توانید ببینید.

نگاه اینجانب به مقوله طراحی لوگو ریشه در علاقه به خط و تلاش برای طراحی لوگو تایپ نشات می گیرد.تا سال 1390 این6 طرح را در این مقاله بررسی می کنیم

 

با نگاهی به فعالیت های بیشتر علاقه ایی و پس از گرداوری فعالیت های سال های گذشته تصمیم به اشتراک گذاری چند لوگو در این مقاله پرداختم و ذیل آن به خلاصه روایت هایی از مسیر خلق درج کردم.

…………………………………………

1- اولین لوگو مربوط به شرکت تاج روشنا تولید کننده لوستر و اقلام برنزی می باشد که علاقه ایشان به خط معلی سبب آشنایی مقدماتی ما گردید

 

 

 

2- لوگو شخصی عارف حسینی شاعر و نویسنده و دوست گرامی بنده است

تراوت همکاری به حین کتابی با عنوان صحره های شناور با موضوع شغل های سخت افغانستانی های مقیم در ایران بود.کتابی با عکاسی محمد شهاب اسلامی و متن هایی با شعر فرا سپید در متن

 

 

3-مهندس میثم شیرازی با طرح ساخت اپلیکیشنی برای خرید فروش طلای دسته دوم جلسه ایی را تدارک دیدند و در مقدمه لوگویی که فرایند دوباره استفاده از طلا را بدون ذوب و هزینه ساخت را داشت ارایه گردید.

 

 

 

 

لوگوی پیشنهادی دوم متشکل از چند حلقه که تمثیلی از دست به دست شدن طلا بود هم تایید کارفرما را در بر نداشت

 

 

در نهایت طرح زیر تایید کارفرما را در بر داشت.

 

3-محمد دارابی دوست و ورزشکار ساندا کار پس از قبول مسئولیت ریاست هیت وشوی شهرستان ری تدارک جلسه ایی با محوریت طراحی لوگو این شهرستان را میزبان شدند.

 

 

4- لوگوی حشکشوی یاس ترکیبی از گیره لباس و رخت اویز با تمرکز بر خط معلی

 

5- دفتر مهندسی آسمانه اولین تاسیس فعالیت بنده در حوزه معماری در سال 1388 می باشد که لوگوی این مجموعه مورد تایید هیت مدیره قرار گرفت

 

6- هیت علقمه پاتوق دوران جوانی من بود و تنها عملکرد مورد تایید و خاطره انگیز من این لوگوی مذهبی است.

 

من بـه چـشم‌هـای بـی‌قـرار تـو قـول می‌دهـم

ریـشه‌هـای مـا بـه آب

شاخـه‌هـای مـا بـه آفـتاب مـی‌رسد

مـا دوبــاره سبـــز می‌شویـم‬.

قیصر امین پور

 

 

 

 

 

 

 

بی تو مهتاب شبی

باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم

خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان

رام خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید :

تو بمن گفتی : ازین عشق حذر کن ! ل

حظه ای چند بر این آب نظر کن آب

، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی

، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم : حذر از عشق ؟

ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم تو بمن سنگ زدی ،

من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم ،

همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ،

نرمیدم رفت در ظلمت غم ،

آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی

دگر از عاشق آزده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

.
.
نقاشیخط

رو سر بنه به بالین مولانا با صدای محسن نامجو

حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در اين جا خانه در آن جا

سَر كه ندارم كه طشت بياري كه سر دَهَمَت سر

با توام ايرانه خانم زيبا!

شانه كني يا نكني آن همه مو را فرق سرت باز منم باز كني يا نكني باز

آينه بنگر به پشت سر آينه بنگر به زيرزمين با تو منم خانم زيبا

چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو كه من پشت پرده‌ام آنجا

كاكل از آن سوي قاره‌ها بپراني يا نپراني با تو خدايي برهنه‌ام آنجا

بي‌تو گدايم ببين گداي كوچه‌ي دنيا

با توام ايرانه خانم زيبا!

 

با تو از آن جا كه سينه به پهلو شود مماس‏ مي‌زنم اين حرفها

با تو از آن جا كه خيسي شبنم به روي ز‌ِهار آرزو بنشاند

با تو از آن جا كه گوش‏ و دگمه‌ي پستان به ماه نشينند

با تو از آن جا كه مي‌شوم موازي تو فاصله يك بوسه بعد فاصله‌ها هيچ

چشم يكي داري حالا بكن دو چشمي‌اش‏ متوازي آهان متوازي آها

خواب نبينم تو را كه خواب ندارم نخفته خواب نبيند

با توام ايرانه خانم زيبا!

شانه كني جعدها به سينه‌ي من هيچ نگويم نگويمَمَ گُمَمَم!

فكر نباشد كه فكر كنم فكري هيچم كه خوب بگويم نگويمَمَ گُمَمَم

خاك نگويم به گاوها و پرستوها ابر نگويم

ابر نگويم به شب‌پره‌ها جغدها و شانه به سرها

فكري هيچم شعر نگويم به چشم باز ماه نگويم كه ذوذنقه ماه نگويم

هيچ نگويم نگويَمَم گُمَمَم

زانو اگر زن نباشد اگر زن

پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هيچ نگويم

واي كه از شكل شكلدار چه بيزارم شانه‌ي آشفتنم كجاست خانم زيبا؟

با توام ايرانه خانم زيبا!

غم كه قلندر نشد هميشه‌ي زخمي

رو كه به دريا نشد

صبح كه خونين نشد آن همه سر آن همه سينه خود نه چنانم طشت بياريد

سر كه به جنگل زند برگ به اجساد

رو كه به دريا نشد

حال كه فرخنده باد خنجر تبعيد و داغگاه گلويم جاي گُمَمگاه خون كه سرايم

كشته كه بودم تو را چرا دوباره كشتي‌ام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زيبا

با توام ايرانه خانم زيبا!

گوش‏ چه كوچك شود كه آب بخوابد سپيده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زيبا

هيچ نگويم كه خوب بداند

فكري هيچم كه سوت زنم جا

شانه‌ي آشفتنم كه شنيدي

روحِ برآشفتنم كه گوشه‌هاي سقف تو ليسيدنم كه شيشه شكست

واژه به بالا فكندنم به ياد نداري؟ زيرِزمين روي سرم گذاشتنم

چشم تو را ديدن از پس‏ شانه پشت به دريا و فرش‏ متنهاي چه شادي

پس‏ بتوان! آه! باز هم بتوان! خويش‏ را بتوانان!

زيرِزمين روي من همه بو مويه‌ي بوسم حرفِ ندانَم

پس‏ بتوانان مرا كه هيچ مي‌چَمَدم سوي فكري هيچم

باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زيبا

با توام ايرانه خانم زيبا!

عادت اين پشت سر نِگهيدن، خانم زيبا!

هيچ نمي‌افتد از سرم

عادت اين پرده را كنار زدن از پنجره

ديدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدايي چگونه هيچ نمي‌افتد از سرم

عادت اين جيغهاي تيزِ به پايان نيامده كه سر بدهم سر

من مگر اين مرگهاي جوان را مُردَم؟

من مگر اين خونِ ريخته‌ام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالي

من مگر اين؟

عادت اين گونه گفتن اين حرفها به شيوه‌ي اين شيوه‌هاي نگفتن

باز چگونه؟ كه هيچ به هرگز كه خاك به خورشيد و من به زن و زن او آن جا

با توام ايرانه خانم زيبا!

خواستني‌تر شدم درون خويش‏ تا كه بيايي كه عشق بيايد

محو شدم چون كف دريا كه خفته سر دَهَم آواز

مثل نهنگي به رنگ غايبِ مخفي

ماه شناور به كفه‌هاي سُرينش‏ بي كه بداند

ماهي از آن رو به شكل چشم تو باشد

گفتن اين مردن زيبا در اوج در آن زير زير‌ِ جهان

راز كه سبابه‌اي است بر آن لهله حلقه گوشت كه حلقه

من كه نخواهم نوشت كه مُردَم خويشتنيدي مرا كه خوب بنوشم زير زمين را

من كه نخواهم نوشت خانم زيبا!

با توام ايرانه خانم زيبا!

اين عدسيها دريا باران زير زمين سه

اين عدسيها دريا را مي‌بينند

اين عدسيها باران را مي‌بينند

اين عدسيها زير زمين را مي‌بينند

زيرزمينِ سه را چگونه را ببينند؟

دور دور دورنگر مثل باد مثل پرنده وَ زَن

من كه نخواهم نوشت كه مي‌ميرم

من كه نخواهم نوشت باز در آن زير زمينم

من كه نخواهم نوشت خستگي آورده اين فضاي باز تلألؤ

چهره‌ي مخدوش‏ و خونِ نگاهت

خنده‌ي قيقاج و خُردي لبها و بعد رَنده‌ي ليمو و ناخن انگشت‌هاي به آن نيكي

بچه شدن مثل بال پرنده

گريه‌ي آن زير زير زمينِ سه پس‏ چكنم گفتنت از زير

هوش‏ درخشان لحظه لحظه‌_‌جدايي

من چكنم بي‌تو من چكنم گفتن و آن خانم زيبا

گفتن اين را كه هرچه تو گويي كنم

راه ندادن به زيرزمين شكل‌هاي جدايي را

خواستن از ته

او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا تَه

راه به درياچه زدن ترعه‌ي سفلاي زيرزمين را زدن بوسه زدن سه

چشم گشوده در آبهاي زير زمين تو پشت به خورشيد و ماه خفتن

ديدن آن رنده‌ي ليمو و ناخن انگشت‌هاي نيك

روح به دندان گرفته از جگر دوست داشتن فرو رفتن

بعد در‌ِ نيمهِ باز را ديدن و، رفتن

خفتن و مردن درون چشم‌هايي كه در بُراده‌‌ي خونين مژگان مي‌گريند آي وطن!

خنجري از عشق روي ني‌ني تنها نگاه كه با من ماند زن! هاي وطن!

پس‏ چكنم گفتن لبهاي خوب گزيده خون لثه لاي ستاره زيرزمين! زن!

گفتن آن كلمه‌ي خونين عشق كه تنها ما،‌_ پس‏ چكنم من؟ _ توان گفتن يا شنيدنش‏ را داشته، داريم

او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا ته

هجّي لالاي شبنم و اعماق درزهاي جلادار

روح سپردن به خلوت بي‌فكري

من چكنم بي تو من چكنم وَ‌زنِ اين چكنم بي تو من چكنم را من چكنم خانم زيبا؟

با توام ايرانه خانم زيبا!

روز كه افيوني توام شب كه تو افيوني مني جا نگدازي مرا كه مي‌دوم از خود

موموي لب گوش‏ زير زمين باز هم

شب كه توييدم تو را و روز منيدني مرا و خوب توييدم آنها را حال من از اين بهار‌ِ يك

پس‏ بتوان! باز هم بتوانان! زير زمينجانِ اوشُدگي در بهار‌ِ يك

جمعه‌ي ما لاي هفته‌ي رانها روش‏ بگويم روشَم و روشَم خانم زبيا

خاطره‌اي از تو هيچ نيايد خويش‏ بيايي عور بيايي فكري هيچم كني هم تو كنارم

با توام اِي . . .

دق كه نداني كه چيست گرفتم دق كه نداني تو خانم زيبا!

با توام ايرانه خانم زيبا!

جا نگدازي مرا كه مي‌دوم از خود زيرزمين! آي وطن! زن!