بداهه نگاری شعر “با توام ایرانه خانم زیبا” اثر شاعر معاصر دکتر براهنی می باشد که پس از شنیدن ارایه نو از شعر خودش به قدری به وجد آمد که در پیامی تصویری از وی تشکر کردند.

البته محسن نامجو ترانه  <از هوش می…> از دکتر براهنی را هم تنظیم و اجرا کردند. فرمی تازه در شعر که گویی خواننده هنگام گفتن از هوش می روم از هوش رفته است و جمله ناتمام مانده.

بنده در تلاش هایی که اثر بخشی آنها را به شما و تمرین بیشتر می سپارم در پی تبدیل به خط کردن همچنین ایده های فرمی می باشم.

مانند تابلوی “مردمان سر رود” که شعر سهراب سپهری را با به هم ریختگی کلمه “میفهمند” در اخر جمله فهمیدن ان را سخت کرده است.

شعر ایرانه خانم زیبا که نقدی هم با عنوان بریدن، دوختن، حذف و التقاط به نفع وطن‌دوستی | مهدی گنجوی بر آن شده است از اشعار دکتر رضا براهنی است را بخوانیم

……………………………………………

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
با توام ایرانه خانم زیبا!

شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز
آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا
چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو که من پشت پرده‌ام آنجا
کاکل از آن سوی قاره‌ها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنه‌ام آنجا
بی‌تو گدایم ببین گدای کوچه‌ی دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا!

با تو از آن جا که سینه به پهلو شود مماس‏ می‌زنم این حرفها
با تو از آن جا که خیسی شبنم به روی ز‌ِهار آرزو بنشاند
با تو از آن جا که گوش‏ و دگمه‌ی پستان به ماه نشینند
با تو از آن جا که می‌شوم موازی تو فاصله یک بوسه بعد فاصله‌ها هیچ
چشم یکی داری حالا بکن دو چشمی‌اش‏ متوازی آهان متوازی آها
خواب نبینم تو را که خواب ندارم نخفته خواب نبیند
با توام ایرانه خانم زیبا!

شانه کنی جعدها به سینه‌ی من هیچ نگویم نگویمَمَ گُمَمَم!
فکر نباشد که فکر کنم فکری هیچم که خوب بگویم نگویمَمَ گُمَمَم
خاک نگویم به گاوها و پرستوها ابر نگویم
ابر نگویم به شب‌پره‌ها جغدها و شانه به سرها
فکری هیچم شعر نگویم به چشم باز ماه نگویم که ذوزنقه ماه نگویم
هیچ نگویم نگویمَم گُمَمَم
زانو اگر زن نباشد اگر زن
پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هیچ نگویم
وای که از شکل شکلدار چه بیزارم شانه‌ی آشفتنم کجاست خانم زیبا؟
با توام ایرانه خانم زیبا!

غم که قلندر نشد همیشه‌ی زخمی
رو که به دریا نشد
صبح که خونین نشد آن همه سر آن همه سینه خود نه چنانم طشت بیارید
سر که به جنگل زند برگ به اجساد
رو که به دریا نشد
حال که فرخنده باد خنجر تبعید و داغگاه گلویم جای گُمَمگاه خون که سرایم
کشته که بودم تو را چرا دوباره کشتی‌ام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا!

گوش‏ چه کوچک شود که آب بخوابد سپیده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زیبا
هیچ نگویم که خوب بداند
فکری هیچم که سوت زنم جا
شانه‌ی آشفتنم که شنیدی
روحِ برآشفتنم که گوشه‌های سقف تو لیسیدنم که شیشه شکست
واژه به بالا فکندنم به یاد نداری؟ زیرِزمین روی سرم گذاشتنم
چشم تو را دیدن از پس‏ شانه پشت به دریا و فرش‏ متنهای چه شادی
پس‏ بتوان! آه! باز هم بتوان! خویش‏ را بتوانان!
زیرِزمین روی من همه بو مویه‌ی بوسم حرفِ ندانَم
پس‏ بتوانان مرا که هیچ می‌چَمَدم سوی فکری هیچم
باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا!

عادت این پشت سر نِگهیدن، خانم زیبا!
هیچ نمی‌افتد از سرم
عادت این پرده را کنار زدن از پنجره
دیدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدایی چگونه هیچ نمی‌افتد از سرم
عادت این جیغهای تیزِ به پایان نیامده که سر بدهم سر
من مگر این مرگهای جوان را مُردَم؟
من مگر این خونِ ریخته‌ام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالی
من مگر این؟
عادت این گونه گفتن این حرفها به شیوه‌ی این شیوه‌های نگفتن
باز چگونه؟ که هیچ به هرگز که خاک به خورشید و من به زن و زن او آن جا
با توام ایرانه خانم زیبا!

خواستنی‌تر شدم درون خویش‏ تا که بیایی که عشق بیاید
محو شدم چون کف دریا که خفته سر دَهَم آواز
مثل نهنگی به رنگ غایبِ مخفی
ماه شناور به کفه‌های سُرینش‏ بی که بداند
ماهی از آن رو به شکل چشم تو باشد
گفتن این مردن زیبا در اوج در آن زیر زیر‌ِ جهان
راز که سبابه‌ای است بر آن لهله حلقه گوشت که حلقه
من که نخواهم نوشت که مُردَم خویشتنیدی مرا که خوب بنوشم زیر زمین را
من که نخواهم نوشت خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!

این عدسیها دریا باران زیر زمین سه
این عدسیها دریا را می‌بینند
این عدسیها باران را می‌بینند
این عدسیها زیر زمین را می‌بینند
زیرزمینِ سه را چگونه را ببینند؟

دور دور دورنگر مثل باد مثل پرنده وَ زَن
من که نخواهم نوشت که می‌میرم
من که نخواهم نوشت باز در آن زیر زمینم
من که نخواهم نوشت خستگی آورده این فضای باز تلألؤ
چهره‌ی مخدوش‏ و خونِ نگاهت
خنده‌ی قیقاج و خُردی لبها و بعد رَنده‌ی لیمو و ناخن انگشت‌های به آن نیکی
بچه شدن مثل بال پرنده
گریه‌ی آن زیر زیر زمینِ سه پس‏ چکنم گفتنت از زیر
هوش‏ درخشان لحظه لحظه‌-جدایی
من چکنم بی‌تو من چکنم گفتن و آن خانم زیبا
گفتن این را که هرچه تو گویی کنم
راه ندادن به زیرزمین شکل‌های جدایی را
خواستن از ته
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا تَه
راه به دریاچه زدن ترعه‌ی سفلای زیرزمین را زدن بوسه زدن سه
چشم گشوده در آبهای زیر زمین تو پشت به خورشید و ماه خفتن
دیدن آن رنده‌ی لیمو و ناخن انگشت‌های نیک
روح به دندان گرفته از جگر دوست داشتن فرو رفتن
بعد در‌ِ نیمهِ باز را دیدن و، رفتن
خفتن و مردن درون چشم‌هایی که در بُراده‌‌ی خونین مژگان می‌گریند آی وطن!
خنجری از عشق روی نی‌نی تنها نگاه که با من ماند زن! های وطن!
پس‏ چکنم گفتن لبهای خوب گزیده خون لثه لای ستاره زیرزمین! زن!
گفتن آن کلمه‌ی خونین عشق که تنها ما،‌ – پس‏ چکنم من؟ – توان گفتن یا شنیدنش‏ را داشته، داریم
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا ته
هجّی لالای شبنم و اعماق درزهای جلادار
روح سپردن به خلوت بی‌فکری
من چکنم بی تو من چکنم وَ‌زنِ این چکنم بی تو من چکنم را من چکنم خانم زیبا؟
با توام ایرانه خانم زیبا!

روز که افیونی توام شب که تو افیونی منی جا نگدازی مرا که می‌دوم از خود
موموی لب گوش‏ زیر زمین باز هم
شب که توییدم تو را و روز منیدنی مرا و خوب توییدم آنها را حال من از این بهار‌ِ یک
پس‏ بتوان! باز هم بتوانان! زیر زمینجانِ اوشُدگی در بهار‌ِ یک
جمعه‌ی ما لای هفته‌ی رانها روش‏ بگویم روشَم و روشَم خانم زیبا
خاطره‌ای از تو هیچ نیاید خویش‏ بیایی عور بیایی فکری هیچم کنی هم تو کنارم
با توام اِی . . .
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!

جا نگدازی مرا که می‌دوم از خود زیرزمین! آی وطن! زن!

……………………

شعر آبی که بر آسود نیز از ابتهاج به همین سبک نقاشیخط می توانید ببینید.

من بـه چـشم‌هـای بـی‌قـرار تـو قـول می‌دهـم

ریـشه‌هـای مـا بـه آب

شاخـه‌هـای مـا بـه آفـتاب مـی‌رسد

مـا دوبــاره سبـــز می‌شویـم‬.

قیصر امین پور

 

 

 

 

 

 

 

بی تو مهتاب شبی

باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم

خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان

رام خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید :

تو بمن گفتی : ازین عشق حذر کن ! ل

حظه ای چند بر این آب نظر کن آب

، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی

، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم : حذر از عشق ؟

ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم تو بمن سنگ زدی ،

من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم ،

همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ،

نرمیدم رفت در ظلمت غم ،

آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی

دگر از عاشق آزده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

.
.
نقاشیخط

رو سر بنه به بالین مولانا با صدای محسن نامجو