نكاتي در مقدمه

بشر در طول تاريخ، همواره به تلاش‌هاي گونه‌گوني دست زده تا باورها و آرمان‌هاي انساني خويش را در قالب اشكال مختلف بيان، به ديگران منتقل كند. بي‌ترديد تا كنون اهميت هيچ‌يك از اين تلاش‌ها به اندازۀ هنر، در نمايان ساختن جوهر پندار و انديشۀ انسان، در طول تاريخ فرهنگ و تمدن بشر گويا و ارزشمند نبوده است.

به راستي اگر گونه‌گوني بي‌شمار آفرينش‌هاي هنري در فراخناي تاريخ پرپيچ‌ و خم تمدن بشر نبود، چه بسا بسياري از جلوه‌هاي راستين فرهنگ جامع انساني، مكتوم و ناشناخته باقي مي‌ماند. از اين رهگذر، هزاران سال است كه آگاهي و شناخت ما از انسان و فرهنگ او امكان‌پذير گشته و هنرهاي گونه‌گون همچون موسيقيريال شعر، نقاشي، معماري، مجسمه‌سازي، رقص، تئاتر و غيره، به مثابة يكي از راه‌هاي بيان دانش و اشتياق بشر، نقش ارزنده‌اي در بافت كلي فرهنگ جامعه بزرگ بشري، ايفا كرده است.

اين گفتة «شوپنهاور» كه «همة هنرها مي‌خواهند به مرحلة موسيقي برسند»، در برگيرندة حقيقتي است مهم كه آگاهي از آن ما را به شناخت واقعي از مفهوم تمامي هنرها رهنمون مي‌گرد. سؤال اين است: آيا در هنر موسيقي  چه كيفيتي نهفته است كه ساير هنرها سعي در رسيدن به آن را دارند؟ اصل مهمي كه در گفتة «شوپنهاور» مطرح مي‌شود وجود كيفيت انتزاع و تجريد در هنر موسيقي است. آنچه موسيقي را از ديگر هنرها متمايز مي‌سازد، بيان صريح و بدون واسطه با مخاطبان خود است، كه انتقال پيام‌ها و آرمان‌هاي ذهني و عواطف و احساسات هنرمند را به ديگران آسان‌تر مي‌سازد در حالي كه در معماري، پيام ذهني هنرمند بايد در قالب واسطه‌اي به نام ساختمان، به ديگران انتقال يابد و يا در نقاشي، آرمان‌هاي ذهني هنرمند توسط اشكال و خطوط و رنگ‌هاي قابل رؤيت همگان بيان شود و نيز در شعر، كلمات نقش انتقال مفاهيم ذهني شاعر را به عهده گيرند.

شايد بتوان از تحليل گفتة «شوپنهاور» در مورد موسيقي به كلامي جامع‌تر دست يافت و آن اين كه: «همة هنرها در نهايت راهي به سوي انتزاع و تجريد مي‌گشايند»؛ با اين تعريف به راحتي مي‌توان مشابهات زيادي بين هنرها، به ويژه بين هنر موسيقي و معماري، كه مورد بحث اين مجموعه است، قايل شد؛ زيرا در آفرينش معماري، تخيل هنري و صورت‌هاي ذهني هنرمند توسط عنصر «ايهام» كه از كاربرد نمادهايي از فرم‌هاي عيني در ساختمان بنا حاصل مي‌شود، خود را به مرز تجريد و انتزاع مي‌رساند؛ جايي كه موسيقي در آن جايگاهي رفيع دارد.

گفت و گو در باب تشابه و تقارن بين موسيقي و معماري را كه اساس پژوهش و گفتار اين مجموعه است، به فرهيختگان و پژوهندگان دو رشته مذكور وامي‌گذارم كه در خود توان پرداختن بدان را، كم مي‌بينيم؛ شايد گفت و گو در باب چگونگي‌هاي روند آفرينش يك اثر هنري، به طور عام كه معطوف به همة هنرها باشد، بتواند در جهت درك بهتر مباحث ديگر پژوهندگان در زمينة خاص معماري و موسيقي، براي عقلاه‌مندان و هنردوستان، مورد استفاده بيش‌تر قرار گيرد.

 

انسان هنرمند

انسان همواره با تلاشي خستگي‌ناپذير رو به سوي كمال خويش دارد؛ بيش از آنچه هست طلب مي‌كند؛ عقاب خيال و انديشة خويش را تا دورترين نقاط افلاك و كائنات به پرواز در مي‌آورد و دل هر ذره را مي‌شكافد تا به جهاني از ناشناخته‌ها دست يابد و جهان را زير سيطرة قدرت خويش كشد؛ و هم‌چنان ناآرام و بي‌قرار از آنچه هست، ناراضي مي‌ماند.

انسان از انزواي فرديت خويش، راهي به سوي جامعيت مي‌يابد و هنر را وسيله‌اي جهت سهيم شدن در احساس و پندار ديگران مي‌بيند. عواطف و احساسات و ذهنيات خود را توسط «مواد» در قالب اشكال گوناگون به حيطة «بيان» مي‌كشاند و از اين راه، پيوندهاي حسي خويش با ديگران را، محكم مي‌كند.

آدمي، از زماني كه انسان شد، توانست واكنش‌هاي حسي و عاطفي خود را در رابطه با محيط پيرامون خويش از طريق شكل‌هاي گوناگون بياني ابراز دارد؛ صداهايي كه هنگام كار از حنجرة انسان اوليه خارج مي‌شد، رفته رفته به اصوات موسيقي تبديل شدند؛ حركات متنوع بدن او هنگام كار، توام با دست زدن‌ها و پاي‌كوبي‌ها، به حركات موزون رقص بدل شدند، احجامي كه بنا بر اعتقادات جادويي، از چوب و سنگ ساخته مي‌شدند و بر گرد آن‌ها به رقص و پاي‌كوبي‌ مي‌پرداختند و مورد پرستش قرار مي‌گرفتند، هنر پيركه‌سازي را بنيان نهادند و بالاخره، طراحي‌هاي منقوش بر ديوار غارهاي محل زندگي انسان بدوي، سرآغازي بر پيدايش بيان تصويري در دنياي هنرهاي تجسمي شدند.

آگاهي به الگوي هنري انساني‌هاي پيشين، در اين مقوله ضروري گريزناپذير است. انسان پيش از تاريخ، از خود دست آفريده‌هايي هنري به يادگار نهاده كه بي‌ترديد ما را تا حدي به نحوة تفكر و انديشه‌ورزي از روند حيات اجتماعي آن دوران‌ها، رهنمون مي‌شوند.

آگاهي‌هاي ما به چگونگي انسان‌هاي بدوي و دست‌آفريده‌هاي هنري آنان مربوط مي‌شود به 000/30 تا 000/10 سال پيش از ميلاد مسيح. آثاري كه از اين بخش از دوران ماقبل تاريخ در دست‌اند، در محدودة سه گروه جغرافيايي قرار دارند: فرانسوي كانتربيايي، اسپانياي شرقي و شمال آفريقا.

مردمان عصر پيش از تاريخ، با رنگ‌هاي طبيعي چون گل اخرا و ذغال مانده از چوب‌هاي سوخته و غيره، بر ديوارهاي غار محل زندگي خود، دور از دسترس حيوانات وحشي و انسان‌هاي مهاجم ديگر، در گوشه‌ها و زواياي تنگ و تاريك غارها، آثاري از طراحي و نقاشي و حكاكي از خود به جاي نهاده‌اند كه ما را از چگونگي‌هاي انديشه و تفكر و رسوم و عادات مذهبي آنان (گرچه مذهب به شكل كامل آن وجود نداشته، اما به كمك تصاوير نمادين، تجلي انديشه‌هاي ماوراء‌الطبيعه، در تمامي آثار هنري اين دوران، نمودي چشم‌گير دارد) آگاهي مي‌سازند، غار «آلتاميرا» در اسپانيا، يكي از با ارزش‌ترين مراكزي است كه بخشي از آفريده‌هاي هنري مردمان عصر پيش از تاريخ را در دل خود از گزند آسيب زمانه به دور نگاه داشته است. هنر قبايل «بوشمن» در رودزياي جنوبي و افريقاي جنوب غربي نيز از لحاظ كيفي مي‌تواند قابل قياس با غار «آلتاميرا» باشد. در تمامي آثار هنري اين دوران، كوششي آگاهانه در دوري جستن از نمايش جزئيات طبيعت نمايان است و هر نقش و تصويري از طبيعت، به زيباترين شكل ممكن ساده شده و گوياترين جنبه‌هاي عناصر طبيعي كه مورد نظر هنرمند بوده به تصوير درآمده است. در آثار بي‌شماري حتي هنرمند براي بيان انديشه و پندار خويش از ارايه تصاوير واقع‌گرايانه سر باز زده و جنبه‌هايي به شدت نمادين به آثار خود بخشيده است.

هنرشناسان و پژوهشگران در اين كه چرا انسان بدوي اين آثار را آفريده است نظريات گونه‌گوني ارايه داده‌اند. عده‌اي بر آن‌اند كه انسان اوليه از ترسيم اين آثار در روي بدنه غار محل زندگي خود، هدفي جز تزيين و آراستن محيط زندگي نداشته است؛ گروهي معتقداند، بي‌كاري اجباري شكارچيان باعث خلق اين آثار شده است. عده‌اي ديگر، كه به نظر مي‌رسد افكارشان بيش از ديگران به واقعيت نزديك باشد، ابراز عقيده مي‌كنند كه سحر و جادو، كه همواره با زندگي انسان پيش از تاريخ توام بوده است، انگيزه اصلي آفرينش اين آثار هنري است. طبق اين نظريه، انسان ابتدايي معتقد بوده است كه اگر تصوير حيوان مورد شكار خود را نقاشي كند و نيزه‌اي بر او فرو ببرد، روز بعد بي‌ترديد موفق به شكار آن حيوان مي‌شود، طرف‌نظر از نظريات پژوهشگران بايد پذيرفت كه اين آثار هنري به هر دليلي كه آفريده شده باشند، زاييدة استعداد فردي و بيان‌كننده احساسات و تصورات ذهني انسان ابتدايي در رابطة مستقيم با حيات اجتماعي زمان او بوده‌اند.

در يك بررسي نخستين از دست آفريده‌هاي هنري انسان تا تازه‌ترين شكل هنري زمان حال، پيوند ناگسستني انسان با «طبيعت» به صورت جلوه‌هايي از تجسم واقعيات عيني و تصورات ذهني در آفريده‌هاي هنري هنرمندان به چشم مي‌آيد. فكر برتري و استيلاي انسان بر طبيعت، از آغاز با انسان بوده و او را در اين راه به سرچشمه‌هاي ابداع و ابتكار و تكامل فكري راهبري كرده است. انسان ابتدايي براي گذران زندگي روزمرة خويش مجبور بود در جدالي نابرابر و سهمگين با عناصر طبيعي، پيروز گردد. از اين جا است كه انسان به زيور تفكر آراسته شد و قوة ابداع و ابتكار در او جان گرفت.

انسان، زماني انسان شد كه به كمك دوستان خود، كار كردن با اشياء طبيعي را فرا گرفت و به ساختن ابزار پرداخت. انسان ابزارساز با دست آفريده خويش، موجوديتي نو يافت و راه به سوي تكامل گشود. در اين مسير تكامل فكري، بشر موفق شد، به جاي استفاده از اشياء طبيعي به عنوان ابزار، كه طبيعتاً كارآيي محدودي داشتند، خود به ساخت ابزارهايي همت گمارد كه در طبيعت مشابه آن‌ها يافت نمي‌شد. و اين نشاني است از زايش قدرت آفرينندگي در ذهن انسان پيش از تاريخ، و از اين رو انسان ديگر براي برتري و استيلا بر طبيعت، به نيروي نامحدودي دست يافت كه «هنر» يكي از بارزترين و شكوهنمندترين جلوه‌هاي آن به شمار مي‌رود.

حا سؤال اين است كه هنر چيست و چگونه پديده‌اي است؟ آيا تا به حال به پاسخي كه حقيقت هنر را بر ما آشكار سازد، دست يافته‌ايم؟ يا اين كه همگان به حدس و گمان بسنده كرده‌ايم.

«هربرت ريد» هنرشناس معاصر انگليسي، در تعريف چگونگي هنر معتقد است: «ماهيت اصلي هنر را نه در ساختن اشيايي كه جواب‌گوي نيازمندي‌هاي عملي زندگي‌اند مي‌توان يافت و نه در بيان مفاهيم ديني يا فلسفي، بلكه بايد آن را در توانايي هنرمند به آفرينش جهاني جامع و قايم به ذات سراغ كرد، كه نه جهان نيازها و اميال عملي است و نه دنياي رؤيا و خيال، بلكه دنيايي جامع اين اضداد است؛ تصوير قانع‌كننده‌اي از كليت تجربه و در نتيجه ادراك فرد از جنبه‌اي از حقيقت كلي.» به عقيدة «هربرت ريد»، «هنر تلاشي مستقل است، كه مانند همة تلاش‌هاي ما از شرايط مادي وجود تاثير مي‌پذيرد. اما به عنوان وجهي از دانش: واقعيت و در عين حال هدف خود را در بر دارد. البته با سياست و دين و ديگر واكنش‌هاي ما در برابر سرنوشت انساني‌مان روابطي ضروري دارد. ولي در حد يك واكنش كلي، از ديگر واكنش‌هاي ديگر متمايز است و در فرايندي كه تمدن يا فرهنگ مي‌ناميم به استقلال دخالت دارد.»

در ارستاي تحليل و بررسي روند آفرينش يك اثر هنري، ضرورتاً ابتدا بايد عامل «فرهنگ كه شالودة پندار و انديشة انسان را پي مي‌ريزد و ديگر عوامل و عناصر طبيعي كه ساخت و بافت كلي فرهنگ فردي هنرمند را شكل مي‌بخشند، مورد كند و كاو قرار گيرند.

 

فرهنگ، بستر شكوفايي پندار و انديشه

واژة فرهنگ در زبان فارسي از دو جزء «فر» و «هنگ» تشكيل شده كه «فر» به معناي بالا، جلو و بر و «هنگ» به معناي كشيدن، كه معناي لغوي اين واژه بالا كشيدنئ و بركشيدن است. اما مفهوم فرهنگ در ادبيات فارسي در موارد گوناگون و در زمان هاي مختلف از لحاظ تاريخي، مفاهيم متفاوتي به خود گرفته است.

در ديوان‌هاي شعراي پارسي زبان به معاني گونه‌گوني از فرهنگ برمي‌خوريم، گروهي آن را نشانه‌اي از عقل و خرد و دانايي، و عده اي ديگر آن را به معناي دانش و ادب و تربيت و حكمت مي‌دانند. پرداختن به معاني بي‌شمار فرهنگ در ادب فارسي، از حوصلة اين مقاله خارج است كه خودكاري سترگ بوده و مي‌تواند دست‌ماية پژوهشي جداگانه باشد.

با نگرشي ژرف به عنصر «فرهنگ» و نقشي كه در ساختار تمدن بشري به عهده دارد، به اين نتيجه مي‌رسيم كه عنصر فرهنگ، مقوله‌اي است ذاتاً پويا و در تمامي مراحل رشد و تكامل انساني، همسان او، در تداوم نسل‌هاي پي در پي در طول زمان، شكوفا مي‌شود، شكل مي‌پذيرد و تكامل مي‌يابد؛ و همانند او، در مواردي، در پي انقراض و نابودي نسل‌هاي بشري، مي‌پژمرد و مي‌ميرد.

«استفان چارنفسكي»، جامعه‌شناس لهستاني، فرهنگ در عبارت از كلية عناصر ملموس و عيني موجود در بين نسل‌هاي پي در پي بشري مي‌داند، كه به صورت مشترك در گروه‌هاي مختلف انساني، وجود دارند؛ و همچون ميراثي اجتماعي، در طول زمان و مكان، قابليت انتقال به ديگران را مي‌يابند. راز پويايي عناصر مختلف فرهنگ، در قابليت گذر و انتشار در زمان و مكان است، و توانايي پيوند از نسلي به نسل ديگر، از جامعه‌اي به جامعه اي ديگر را در خود دارد.

«مارگارت ميد»، انسان‌شناس آمريكايي نيز، فرهنگ را نتيجة انتخاب مجموعه اي از رفتارهاي آموخته شده‌اي مي‌داند كه يك جامعه، با سنت‌هاي مشترك، آن را به فرزندان خود به طور كامل و نيز به افراد مهاجر كه به آن جامعه مي‌پيوندد، منتقل مي‌سازد. او علاوه بر هنر، علم، دين و فلسفه، كه اساس فرهنگ را در گذشته‌ها پي‌ريزي كرده‌اند، و صنعت و تكنولوژي، فعاليت‌هاي سياسي، سليقه‌هاي شخصي روزانه در تهيه خوراك و نحوة تربيت كودكان و غيره را نيز در قلمرو فرهنگ مي‌داند.

آنچه «مارگارت ميد»، «رفتارهاي آموخته شده» مي‌نامد، يافته‌ها و اندوخته‌هاي رفتاري متكي به رابطه‌هاي فعال انساني با جهان بيرون و پيوندهاي اجتماعي اوست؛ و هرچه روابط فعال انسان با محيط و پيرامون او، گسترده‌تر و آگاهانه‌تر باشد، شكل فرهنگ، غني‌تر و جامع‌تر خواهد بود؛ و در حقيقت فرهنگ فردي يا «فرهنگ ذخيره»، محصول داد و ستدهاي اجتماعي انسان در كل فضاي هستي بشري است.

از ديدگاهي دگر، زايش پندار و انديشه، فرآوردة دريافتي حسي از جهان بيرون است؛ چرا كه، «دريافت» زمينه‌ساز هرگونه تفكر انساني است. فرهنگ ذخيرة انسان، پيوندي تنگاتنگ با چگونگي يافته‌ها و دريافت‌هاي او از جهان مرئي دارد؛ هر اندازه دريافت‌هاي حسي در پيوند با فضاي هستي و جهان پيرامون، پيچيده‌تر و غني‌تر باشد، والايي تفكر و انديشه بيش‌تر است و هر چه انديشه و پندار غني‌تر گردد، كيفيت ويژة شعور و ادراك، كه روندهاي ذهن را مشخص مي‌سازد، ابعادي گسترده‌تر يافته و دست‌يابي به گوهر ناب «آفرينش» را در هنرمند آسان‌تر مي‌سازد.

 

زيبايي‌شناسي هنري يا «استتيك» و طبيعت

اصل واژة «استتيك» كه آن را زيبايي‌شناسي هنري مي‌ناميم، از كلمة يوناني «استتيكوس» به معني توانايي دريافت به كمك حواس، گرفته شده است و اين بخش از زيبايي‌شناسي را، «آلكساندر بوم‌گارتن»، كه كتابي نيز در اين زمينه به نام «استتيكا»، در سال 1750 ميلادي منتشر كرده است، به عنوان «علم معرفت حسي» تعريف كرده و مكتب زيبايي‌شناسي متافيزيكي را پديد آورده است.

بي‌ترديد، هنر پيوندي ريشه‌يي با عنصر «زيبايي» دارد و زيبايي را مي‌توان در واقع حس ادراك روابط لذت‌بخش ناميد؛ از طرفي شكل انديشه و تفكر و نوع فرهنگ و شخصيت فردي هنرمند، تعيين‌كننده نحوه نگرش او به جهان و روشنگر چگونگي ادراك زيبايي است.

«هربرت ريد»، به طور كلي زيبايي را حس تشخيص روابط لذت‌بخش مي‌داند. از اين ديدگاه انسان در پيوند با جهان پيرامون خود، در برابر عناصري چون سطح، شكل، حجم و بافت اشياء واكنش نشان مي دهد. برخي از اين عناصر به تنهايي و يا در رابطه به يك‌ديگر در يك مجموعة هماهنگ و تركيبي موزون قرار مي‌گيرند كه، در نهايت، موجب خوشايندي و احساس لذت مي‌شوند كه آن را حس (زيبايي) مي‌ناميم. هستند مردمي كه از درك تناسبات موجود در اشياء آگاهي ندارند و از درك زيبايي‌ها و لذت ناشي از آن‌ها محروم مي‌مانند.

همواره اين سؤال مطرح بوده است كه بين هنر و زيبايي چه رابطه‌اي است؟ آيا هنر همان زيبايي است و يا هر پديدة زيبا را مي‌توان هنر ناميد؟ و آيا هر آنچه زيبا نيست، هنر نيست؟ با بررسي و كند و كاو در مفهوم هنر در اعصار گذشته و نيز تظاهرات كنوني آن در سراسر جهان از ديدگاه جامعه‌شناختي، در مي‌يابيم كه، هنر الزاماً همان زيبايي نيست و بسياراند پديده‌هاي زشتي كه به زيور هنر آراسته شده‌اند و بسيار چيزهاي زيبا كه عاري از هنراند.

حس درك زيبايي و يا زيبا‌شناسي هنري «استتيك» با ادراك معمولي حواس انساني در رابطه با فضاي هستي تفاوت‌هاي بسيار دارد. «ارنست كاسيرر»، استاد بنام فلسفة آلماني و جهاني در اين زمينه مي گويد: «حس ادراك زيبايي تنوع بسيار دارد و از ادراك متعارف حواس انساني، بسيار پيچيده‌تر است. در ادراك حسي، به دريافت خصوصيات عام و ثابت اشيايي كه ما را احاطه كرده‌اند، اكتفا مي‌شود. اما غنايي كه در تجربة زيبايي (استتيك) وجود دارد، اصلاً قابل مقايسه با ادراك حسي نيست. در تجربة زيبايي امكانات بالقوه اي كه هيچ‌گاه در تجربة حسي روزمره متحقق نگشته باشند، بي‌شماراند. در آثاري كه هنرمند مي‌آفريند، اين امكانات بالقوه به فعل در مي‌آيند، پرده از روي آن‌ها گرفته مي‌شود و صورت معيني پيدا مي‌كنند. يكي از مزاياي بزرگ هنر و يكي از ژرف‌ترين جاذبه هاي آن، پديد آوردن خصيصه انتهاناپذير صورت ظاهر اشياء است.»

در بررسي و تحليل زيبايي به دو مورد ويژه برمي‌خوريم: يكي «زيبايي طبيعي» و ديگري «زيبايي هنري». آيا مي‌توان زيبايي طبيعي را با زيبايي هنري يك‌سان قلمداد كرد؟ تنها جوابي كه به درستي روشنگر موضوع خواهد بود اين است كه: زيبايي هاي هنري به دليل آن‌كه آفريدة روح و بازتاب ذهن و انديشه هنرمنداند والاتر و برتر از زيبايي هاي طبيعي‌اند. به عبارت ديگر، زيبايي هنري، بازآفريني زيبايي طبيعي است. «هگل» در اين زمينه به روح و پرداخته‌هايش اعتبار فرارواني بخشيده و معتقد است كه، تنها زيبايي‌هايي را مي‌توان حقيقي به شمار آورد كه پرداختة روح انساني باشند.

«بنه‌دتو كروچه»، فيلسوف ايتاليايي مي‌گويد كه گفت و گو كردن از رودخانة قشنگ و درخت زيبا از مقولة معاني و بيان و صنايع لفظي است. به نظر او وقتي طبيعت را با هنر مقايسه مي‌كنيم، طبيعت محدود به نظر مي‌رسد؛ طبيعت لال است، مگر آن كه هنر آن را به سخن گفتن وادارد. شايد بتوان با تفكيك كامل زيبايي طبيعي و زيبايي هنري (استتيكي) تناقض ميان اين دو تلقي را از بين برد. زيبايي‌هاي طبيعي كه فاقد خصيصة ويژة استتيكي باشند، متعدداند. زيبايي طبيعي يك منظرة، همان زيبايي استتيكي نيست كه ما در نقاشي‌هاي منظره‌سازان بزرگ احساس مي كنيم، و خود ما تماشاگران، كاملاً آگاه به اين اختلاف هستيم.و من مي توانم در طبيعت گردش كنم و مفتون لطف و ملاحت آن گردم؛ از هواي خوش آن سرمست شوم، طراوات چمن را بچشم و تنوع و دل‌انگيزي رنگ‌ها را بستايم و عطر گل‌ها را ببويم. اما در اين صورت وضع روحي من دچار دگرگوني ناگهاني مي‌شود و از اين به بعد، اين چشم‌انداز را با نگاه هنرمندانه مي‌نگرم و به نقاشي آن منظره دست مي‌زنم. حال ديگر وارد عالم جديدي شده‌ام؛ عالمي كه نه از چيزهاي زنده، بل از «صورت‌هاي زنده» ساخته شده است. حال ديگر من در وسط واقعيت حضوري چيزها قرار ندارم، بل در وزن (ريتم) صورت‌هاي فضايي، در هم‌آهنگي و تضاد رنگ‌ها و در تعادل ميان سايه و روشن مستغرق گشته‌ام. به اين طريق تجربة استتيكي عبارت از جذب شدن در جلوة پويندة صورت است.

هنر، هرگز در پي تكرار طبيعت نيست و ديدني‌ها را بيان نمي‌كند؛ بل آنچه ناديدني است را قابل ديدن مي‌سازد. هنرمند با نگرش هنرمندانه به طبيعت، تصوري شهودي از صورت‌ها ارايه مي دهد. او طبيعت را بازگو نمي‌كند؛ طبيعتي نو مي‌آفريند. به عبارت ديگر، طبيعت در دست هنرمند «تفسير» مي‌شود. روند ديدن و نگريستن هنرمند به جهان هستي تعيين‌كنندة كيفيت آفرينندگي دست آفريده‌هاي هنري اوست. اين كه او چگونه «مي‌بيند»، به ما مي‌گويد كه چگونه «مي‌انديشد». راه و رسم «درست ديدن» در حيطة هنر، به ويژه هنرهاي تجسمي، از اصول بنيادين در ساختار يك اثر هنري به شمار مي‌آيد.

 

 

مراحل آفرينش يك اثر هنري

بررسي و كند و كاو در حالات و كيفيات روحي هنرمند و شناخت نيازهاي عاطفي و رواني او كه در آفرينش آثار هنري، نقش ويژه‌اي دارند، مقوله‌اي است گسترده كه در اين مختصر، تنها به اشاراتي به آن بسنده خواهم كرد.

در جريان تجزيه و تحليل مراحل مختلف آفرينش و شكل‌گيري هر اثر هنري، همان‌گونه كه قبلاً اشاره شد، ساختار ذهنيت هنرمند كه رابطة مستقيم با نوع فرهنگ ذخيرة او دارد، از اهميت زيادي برخوردار است. ذهنيت هر هنرمند دست آورد زمان، ساختار اجتماعي، روان‌شناسي و ايدئولوژي و ساير عناصر فرهنگي معيني است كه در كل، شكل و نوع جهان‌بيني او را آشكار مي‌سازند. بدين لحاظ، هنرمندان راستين، بنا به ذهنيت‌ها و جهان‌بيني‌هاي متفاوت خود، شيوه‌هاي آفرينش متفاوت برمي‌گزينند و از اين رو است كه، حتي بسياري از هنرمنداني كه، ديدگاه‌هاي ايدئولوژيك و فلسفي مشابه داند و در اهداف هنري و مسايل زيبايي‌شناسانه مشترك‌اند، در شيوه‌هاي آفرينش هنري، اختلاف چشم‌گير دارند. هرگز دو هنرمند را نمي‌توان يافت كه جهان را كاملاً يك‌سان دريافت و احساس كنند؛ و از اين رو است كه عنصر «اصالت» در آفرينش هنري مطرح مي‌شود. انديشه و پندار هنرمند از طريق تصاوير ذهني او متبلور مي‌شود و ماهيت تصويرهاي ذهني او با چگونگي ادراك و دريافت جهاني عيني پيرامون او، پيوندي ناگزير دارد. بنابراين مي‌توان گفت كه نخستين مرحله در شكل‌گيري و آفرينش يك اثر هنري، مرحلة «دريافت» است؛ كه در اين مرحله، هنرمند نخستين انديشه و نمادي را كه در هيات اشكال مادي و محسوس ظاهر مي‌شوند، دريافت مي‌كند.

دومين مرحله را، مرحلة »تحليل» مي‌ناميم، كه در ذهن هنرمند از راه شهود و الهام در شكل عيني اين انديشه و نماد، تغييراتي داده و صورت‌هاي خيال به آن مي‌افزايد و بالاخره سومين مرحله در روند آفرينش يك اثر هنري، مرحلة «آفرينش» است كه هنرمند سرانجام براي بيان مفاهيم صورت‌هاي ذهني خويش، به انتخاب مواد و مصالح و ابزار كار و شيوة مناسب مي‌پردازد و در اين راه از تمامي توانايي‌هاي تكنيكي و آگاهي‌هاي هنري خويش بهره مي‌گيرد. پس، آفرينش هر اثر هنري، مبتني بر گذر از سه مرحله است:

1ـ مرحلة «دريافت»؛ 2ـ مرحلة «تحليل»؛ 3ـ مرحلة «آفرينش»؛ كه به ترتيب بر سه راس مثلث آفرينش قرار دارند.

 

1ـ مرحلة دريافت

اساس تفكر انساني، دريافت حسي است. دريافت، انديشة هنرمند را شكل مي‌بخشد، پندارها و آرمان‌هاي ذهني او را پي مي‌ريزد و نيروي تخيل و تصور وي را بارور مي‌سازد. هنرمند از طريق ديدن و مشاهده كردن، شنيدن و لمس كردن و ساير حواس، با جهان پيرامون خويش، در پيوندي ناگسستني قرار مي‌گيرد. و از اين رهگذر، به دريافت هاي حسي بي‌شماري دست مي‌يابد؛ و هر اندازه اين پيوندهاي واقعي او با جهان بيرون غني‌تر باشند، وسعت فكر و انديشه‌اش بيش‌تر و دامنة تخيلات هنري او گسترده‌تر خواهد بود.

مثلاً هنرمند نقاش، با مشاهده دقيق دنياي پيرامون خود، با جهاني سرشار از شكل‌ها، رنگ‌ها، نروها، ريتم‌ها و نقوش گونه‌گون روبه‌رو است و هنگام بيان آرمان هاي ذهني خويش، دست به انتخاب مي‌زند و از ميان دريافت هاي حسي بي‌شمار، يكي يا چند عنصر را برمي‌گزيند كه به عنوان نخستين احساس، نماد يا انديشه‌اي است كه بايد در قالب شكلي مادي و محسوس، بيان شود.

جريان دريافت حسي، با تفاوت‌هايي نزد هنرمندان ديگر، چون معمار و مجسمه‌ساز و موسيقي‌دان و شاعر نيز وجود دارد و همگان از طريق حواس چندگانة خويش به دريافت‌هايي دست مي‌يابند كه منشا يا انديشه‌اي در بيان مفاهيم ذهني آن‌ها مي‌شود.

«ائوناردو داوينچي»، هنرمند بزرگ رنسانس در قرن شانزدهم ايتاليا، معتقد بود كه مقصود از نقاشي و مجسمه‌سازي، دانستن چگونگي «ديدن» است. چه بسا بارها در زندگي روزمره با شياء و شكل‌هايي روبه‌رو مي‌شويم، بدون آن كه «صورت» آن ها را واقعاً ديده باشيم و از اين روي، از توصيف صورت محض يا ساختمان شكل آن‌ها در مي مانيم. نقش ديدن، در چگونگي دريافت‌هاي حسي هنرمند، نقش بنيادي است؛ و به ويژه در زمينة هنرهاي تجسمي درست ديدن سنگ زيرين بناي آفرينش هنري است. تصاوير ذهني هنرمند، نتيجة عملكرد صحيح ديدن و مشاهده كردن است.

اصولاً اشيايي را كه ما به چشم مي‌بينيم، تجسم و يا «صور ذهني» آن‌ها است و نه خود اشياء. بدين معني كه، احساس هايي از نور كه از سطح اشياء و اجسام برخاسته و بر روي شبكية چشم نقش مي‌بندند، به عنوان انرژي محركه به مغز انتقال مي‌يابند و در آن جا است كه اشياء، مفهوم مي‌شوند و از اين روي آن‌ها را صور ذهني يا «ايماژ» مي‌ناميم. بدين ترتيب، عملكرد چشم، انتقال انعكاسات نور به مغز و عملكرد مغز، درك و شناسايي اجسام و اشياء است. ادراك عنصر رنگ نيز كه سهم فراواني در آفرينش آثار هنرهاي تجسمي دارد، بنا به عقيدة «توماس يانگ» از طريق بافت‌هاي حساسي كه در شبكيه چشم وجود دارند، انجام مي‌گيرد؛ بدين ترتيب كه، هر بافت از سه قسمت تشكيل شده و هر يك از آن‌ها از طول موج‌هايي تحريك مي‌شوند كه طول موج آن‌ها با رنگ قرمز، سبز و بنفش تطبيق مي‌كند و احساس ساير رنگ‌ها از اين سه رنگ سرچشمه مي‌گيرد.

تئوري ديگري در اين زمينه معتقد به وجود ميله‌ها و مخروط‌هايي عصبي در شبكيه چشم است، كه ميله‌ها را عامل درك ارتعاشات «بي‌درنگ‌ها» و مخروط‌ها را عامل درك و شناسايي «رنگ‌ها» مي‌داند.»  به طور كلي، آنچه كه باعث درك و شناسايي رنگ مي‌شود، مستقيماً به دليل وجود شبكه‌اي از تارهاي عصبي است و اين تارها تحريكات عالم خارج را به سلسلة عصبي مركزي مي‌رسانند.

همان‌طور كه قبلاً يادآور شد، فرهنگ ذخيرة انسان، در چگونگي ديدن و در نتيجه دريافت‌هاي حسي او، نقش تعيين‌كننده و اساسي دارد، و از اين روي است كه از طريق شناخت نوع دريافت‌ها و نيز نوع پندار و انديشة يك هنرمند مي‌توان به نوع فرهنگ فردي او دست يافت.

انديشه‌هاي هنري نزد هنرمندان، در جوامع مختلف بشري، به علت گونه‌گوني، آداب و رسوم يا سنت‌ها، زبان، مذهب و هر آنچه كه فرهنگ ذخيرة هنرمند نام مي‌گيرد، متفاوت بوده و از اين رو باعث به وجود آمدن ايدئولوژي‌ها و راه و رسم‌هاي مختلف هنري مي‌شود.

 

2ـ مرحلة تحليل

مرحلة تحليل در جريان آفرينش هنري، زماني آغاز مي‌شود كه هنرمند بعد از دريافت‌هاي حسي خويش از جهان پيرامون خود، به منظور بيان انديشة ذهني خود، دست به انتخاب شكل‌هايي نمادين مي‌زند. در اين هنگام ذهن هنرمند از راه شهود و الهام و نيز با تاثيرپذيري از ويژگي‌هاي فرهنگ ذيره فردي، در چگونگي شكل و صورت (نماد) يا انديشة مزبور. تغييراتي به وجود مي‌آورد و «صور ذهني» جايگزين «صورت‌هاي عيني» مي‌شوند. از اين روي است كه دريافت‌هاي هنرمند از طبيعت، پس از گذر از مرحلة تحليل به صورت‌هاي ذهني و تخيلي، تغيير شكل مي‌يابند؛ و در حقيقت، طبيعت توسط ذهن هنرمند تفسير مي‌شود و نه تقليد.

هنرمند از طريق ديدن و مشاهده دقيق جهان پيرامون خود، به كشف صورت‌هاي طبيعت مي‌پردازد و تصوري شهودي از آن‌ها ارايه مي‌دهد؛ بنابراين، تنها شناخت صورت‌هاي عيني طبيعت و تكرار سادة آن‌ها، هرگز به آفرينش هنر، نمي‌انجامد.

در مرحلة رؤيا و تخيل، نقشي اساسي و عمده به عهده دارند. هر پندار و انديشه‌اي كه به مرحلة تحليل مي‌رسد، به صورت‌هاي تخيلي بدل مي‌گردد. هنرمندي كه به ياري تخيل، صورت‌هاي عيني طبيعت را دگرگون ساخته و صورت‌هاي تازه بدان‌ها مي‌بخشد، تصوير كلي طبيعت را مخدوش نكرده، بلكه برعكس، عمق پديدارها را بيش‌تر مكشوف مي دارد و شناختي عميق‌تر از طبيعتو زندگي به دست مي‌دهد. فانتزي و رؤيا، يكي از شكل‌هاي انعكاس واقعيت است و در واقع فانتزي از واقعيت‌زاده مي‌شود؛ و در حقيقت بايد گفت كه فانتزي و رؤيا به هنرمند امكان مي‌دهند تا فراسوي بازسازي سادة طبيعت عمل كند.

«هگل» فيلسوف مشهور آلماني، روح را منشأ آفرينش زيبايي‌هاي هنري مي‌داند و معتقد است كه، زيبايي هنر از زيبايي طبيعت والاتر است؛ زيرا زيبايي هنر، آفريدة روح و بازآفريني و همچون نخستين حلقة ميانجي بين محسوسات بيروني محض و گذرا از يك سو، و تفكر محض از سوي ديگر، ميان طبيعت و واقعيت از يك طرف و آزادي بي‌كران تفكرات هنرمند از طرف ديگر، آشتي برقرار مي‌كند.

طبق نظرية «هگل»، آنچه او آشتي ميان طبيعت و واقعيت و آزادي بي‌كران تفكر هنرمند مي نامد، در واقع همان گذر از مرحلة دريافت به مرحلة تحليل است؛ چه، ابتدا هرنمند از طريق دريافت‌هاي حسي خود، انديشه يا نمادي را انتخاب مي‌كند، سپس در مرحلة تحليل، با آزادي بي‌كران تفكر خود و كمك گرفتن از رؤيا و وحي كه خميرماية آفرينش است، به خلق اثر هنري دست مي‌يابد. «هربرت ريد»، در زمينة چگونگي آفرينش هنر مي‌گويد: «آنچه هنرمند مي‌آفريند، نه از طريق ادراك آگاهانه، بلكه از راه شهود و درك مستقيم است. اثر هنري زاييدة فكر و تعقل نيست؛ بلكه نتيجة مستقيم حس است، حقيقت را بيان نمي‌كند، بلكه كنايه اي از حقيقت است.»

 

3ـ مرحلة آفرينش

آنچه در مرحله تحليل در روند آفرينش هنر زاده مي‌شود، عصارة يك سلسله تجزيه و تحليل‌هاي ذهني است كه در نهايت به صورت شكل‌هايي ذهني و تخيلي آمادة ابراز بيان مي‌شوند. در مرحلة آخر كه آفرينش مي ناميم، هنرمند براي بيان صورت‌هاي ذهني خويش و انتقال مفاهيم آن به ديگران، نيازمند به ابزار و وسايل گونه‌گونه بيان است.

وسايل و ابزار بيان را مي‌توان به سه دسته تقسيم كرد:

 

الف ـ مواد و مصالح و ابزار كار،

ب ـ شيوه يا روش،

ج ـ آگاهي‌هاي هنري، شامل: مباني هنر، تكنيك و تاريخ هنر.

كمبود يا نبود هر يك از موارد فوق در آفرينش يك اثر، به نزول ارزش‌هاي اثري هنري و نهايتاً به نارسايي بيان مفاهيم ذهني هنرمند منجر مي‌شود. زماني يك اثر هنري به حد والاي آفرينش دست مي‌يابد، كه بين كلية وسايل و ابزار بيان سه‌گانة فوق، وحدت و هماهنگي كامل ايجاد گردد. اينك به بررسي هر يك از موارد سه‌گانة وسايل بيان مي پردازيم.

 

الف ـ مواد و مصالح و ابزار كار

مواد و مصالح در دست هنرمند، به اسلوب‌هاي بياني بدل مي‌شوند و مفاهيم ذهني او را مجسم مي‌كنند و به آن‌ها موجوديت ملموس و مرئي مي‌بخشند؛ بدون هنر، و به عبارت ديگر، بدون بهره‌گيري از مصالح و مواد ويژه، امكان دسترسي به بيان واقعيت پندارهاي ذهني و احساسات و عواطف انساني، وجود ندارد.

مواردي كه هنرمند، براي ساختار يك اثر هنري بر مي‌گزيند، در به ثمر رساندن پيام ذهني او و انتقال آن به ديگران، نقش بسيار با اهميتي را ايفا مي‌كند. به عنوان مثال سري تابلوهاي «پشتة علف در غروب آفتاب» اثر معروف «مانه» هنرمند برجستة شيوة «امپرسيونيسم»، چنانچه به وسيلة مادة برنز قالب‌گيري مي‌شد، هرگز چنين اثري را كه از طريق كاربرد رنگ و روغن بر بوم نقاشي، در چشم بيننده، مي گذارد، نمي‌داشت. حتي اگر با مادة آب رنگ يا «تمپر»، نقاشي مي‌شد نيز نمي‌توانست به اندازة نقاشي با رنگ و روغن، اثرگذار بوده و تصاوير ذهني هنرمند را منتقل كند.

ابتدايي‌ترين خواست و هدف هنرمند، برآوردن نيازهاي روحي انساني است و آن زماني متحقق مي‌شود، كه ايده‌ها و پندارهاي ذهني هنرمند، توسط مواد و مصالح، به عرصة بيان كشيده مي‌شوند. بنابراين يكي از مشكلات اصلي در روند آفرينش‌هاي هنري، چگونگي انتخاب مواد و هماهنگي كردن آن با موضوع و محتواي اثر هنري است.

هر ماده، داراي كيفيت ويژه، شخصيت منحصر به فرد، امكانات مخصوص، محدوديت‌ها و كيفيت‌هاي زيبايي شناختي گونه‌گون است. معاني و مفاهيمي كه در مورد يك موضوع واحد، توسط نقاشي يا مجسمه بيان مي‌شوند، هرگز موسيقي قادر به بيان آن‌ها نيست، چرا كه آن‌ها با مواد و مصالح كاملاً متفاوتي ساخته شده‌اند و در آفرينش آن ها از روش‌ها و تكنيك‌هاي متفاوتي استفاده شده است. مثلاً، يك نقاشي از يك درخت، مانند يك قطعه شعر در وصف همان درخت، نشاني است از بيان احساس ويژه، كه توسط شكل و رنگ درخت، در ذهن هنرمند برانگيخته مي‌شود و از طريق كاربرد مواد و مصالح ويژه، كه در يك شعر يا يك نقاشي موردنياز است، به حيطة آفرينش كشيده مي‌شود. به عبارت ديگر، بدون وجود كلمات، وزن، قافيه و ريتم، شعري وجود ندارد و بدون وجود رنگ‌ها، شكل‌ها، بافت‌ها و نور و سايه‌ها، نقاشي وجود نخواهد داشت، و اين دو بياني متفاوت دارند؛ اگر چه تشابهاتي در نوع احساس اوليه، نسبت به فرم درخت در دو هنرمند شاعر و نقاش وجود داشته است. اما زبان بيان دو هنرمند، به علت بهره‌گيري از مواد متفاوت در آفرينش اثر، كاملاً با يك ديگر مغايرت دارد.

هنرمند به منظور انتقال پيام‌هاي ذهني خويش به ديگران، به كمك مواد و مصالح و ابزار و وسايل كار، (شكل) را مي‌فريند به بياني ديگر، «هنر چيزي است كه از شكل يافتن ماده يا مواد به وسيلة هنرمند به وجود مي‌آيد و در حقيقت، هنر از تسلط انسان بر ماده كه طبق صورت‌هاي ذهني انسان (كه آن را محتوي مي ناميم)، تبديل به شكل مي‌گردد، زاييده مي‌شود.

هر اثر هنري داراي دو جنبه اصلي و اساسي است: يكي شكل و ديگري محتوا. شكل يا صورت هر اثر هنري، تماس جنبه‌هاي مرئي و عيني را كه در نتيجة آرايش و تركيب اجزاء عناصر تشكيل‌دهندة اثر به وجود مي‌آيد، در بر مي‌گيرد. تركيب صوت، ريتم، هارموني و ملودي شكل يك قطعة موسيقي؛ و تركيب عناصر بصري مانند خط، فرم، رنگ، سايه روشن، ريتم و فضا، شكل يك اثر نقاشي؛ و منظومه‌اي از عناصر بصري همچون حجم، فضا، ريتم، بافت و غيره شكل يك اثر معماري؛ و بالاخره تركيبي از كلمات، وزن، قافيه و ريتم، شكل و صورت يك شعر را بنا مي‌كنند.

محتواي هر اثر هنري، به معاني و مفاهيمي اطلاق مي شود كه هنرمند از طريق موضوعي خاص در قالب تركيب و آرايش ويژه از عناصر و عوامل سازندة اثر، به ديگران انتقال مي‌دهد.

موضوع در هر آفريدة هنري، فقط وسيلة ابراز محتوا به شمار مي‌رود؛ و از اين روي محتوا از موضوع يا مضمون يك اثر، بسيار با ارزش‌تر و مهم‌تر است. هر اثري كه داراي موضوع باشد، با محتوا تلقي‌ نمي‌شود؛ به عبارت ديگر، بسياري از آثار داراي مضمون و موضوع هستند، اما فاقد محتوا مي‌باشند. مثال‌هاي بي‌شماري در اين زمينه مي‌توان ارايه داد، از جمله بسياري از آثار نقاشي خوش آب و رنگ با موضوع‌هايي ظاهراً جذاب، كه مقبول چشم‌هاي ظاهربين قرار مي‌گيرد؛ ولي از هرگونه محتواي هنري و انديشه و تفكر و مفاهيم ذهني سازندگان آن‌ها عاري‌اند. و يا بسياري از آثار به ظاهر معماري، كه تنها از مقولة معماري، محصور كردن زميني با ديوارها و سقف و تزييناتي عوام‌پسندانه مورد نظر است و با هر انديشه و تفكر فرهنگي و هنري بيگانه و فاقد هرگونه محتوا و مفاهيم ذهني هنرمند است.

در زمينة هنرهاي ديگر، مانند جسمه‌سازي، موسيقي، شعر، سينما و تئاتر نيز نمونه‌هاي فراواني از آثار بي محتوا، اما خوشايند سليقه‌هاي تربيت نايافته و عيني‌گراي خشك، يافت مي‌شود.

 

 

 

ب ـ شيوه يا روش

روش و يا شيوه در هنر، عبارت است از نحوة شخصي كاربرد ابزار و وسايل كار و چگونگي انتخاب مواد و مصالح در آفرينش يك اثر هنري. به عبارت ديگر، طرز بيان صورت‌هاي ذهني و انديشه‌هاي هنرمند را مي‌توان روش يا شيوه نام نهاد، و به عبارت اين كه بين انديشه‌ها و صورت‌هاي ذهني هنرمندان مختلف، تفاوت و مغايرت زيادي وجود دارد، پس هر هنرمندي در بيان پيام‌هاي ذهني خويش، شيوه و روش و يا سبكي شخصي اختيار مي كند.

روش هر هنرمندي، نشان‌دهندة طرز تفكر، محيط اجتماعي، شخصيت فردي و به ويژه فرهنگ اوست كه دست آفريدة هنري وي، از آن نشات گرفته و بارور شده است.

همان‌گونه كه شخصيت فرد، ساخته و پرداخته محيط اجتماعي است، سبك هنرمند نيز رابطه‌اي مستقيم با طبقة اجتماعي او دارد. از اين روي است كه سبك كار و شيوه روش خلاقيت هنرمندان وابسته به گروه‌هاي طبقاتي مختلف در جامعه، با يك‌ديگر متفاوت و متضاد مي‌شوند. فعل و انفعالات و دگرگوني‌هاي اجتماعي در مسير زمان، در چگونگي روش و سبك هنرمندان تاثير مي‌گذارد. تحولات صنعتي و كشف و ساخت مواد و مصالح جديد، در زمان معاصر، تاثير شگرف و خيره‌كننده‌اي بروش هنرمندان در حيطة آفرينش‌هاي هنري، داشته است. به عنوان مثال در زمينة هنر معماري، كاربرد مواد و مصالح جديد و استفاده از پيش‌رفت‌هاي شگرف تكنولوژي در ساخت يك اثر معماري، منجر به پيدايش روش‌هاي ويژه‌اي شده است كه بسياري از معادلات فرمول‌هاي سنتي در ساخت معماري را درهم ريخته، و بينشي نو در رابطه با تحولات اجتماعي، اقتصادي و صنعتي و توجه به عوامل جامعه‌شناختي امروز، به وجود آورده است. البته در اين كه روش‌هاي جديد معماري، تا چه حد قادر به جواب‌گويي به نيازهاي معنوي، روحي و فرهنگي افراد جامعة خود باشند، جاي بحث فراوان است. زيرا، براي مثال، معماري سنتي و بومي، كه با روش‌هاي ساده و ابتدايي، انعكاسي از تمام خصيصه‌هاي فرهنگي و اجتماعي است و نمايانگر آداب و رسوم، ذوق و سليقه، عواطف و احساسات مردم، بنا شده، با وجود هجوم بي‌امان مصالح جديد و روش‌هاي نو در معماري، همچنان هويت ويژة خود را حفظ كرده است.

چگونگي ابراز و اراية پيام‌هاي ذهني و تفكرات شخصي هنرمند (محتوا)، به چگونگي نحوة كاربرد مواد و مصالح و ابزار كار (شيوه و روش)، از طرف هنرمند، بستگي كامل دارند. براي نشان دادن صحنه‌اي از جنگ و خون‌ريزي و ويراني، در يك اثر نقاشي، نمي‌توان از روشي استفاده كرد كه براي نشان دادن صحنه‌اي از ديدار دو دلداده در شبي مهتابي، به كار مي‌رود. نحوة كاربرد ابزار وسايل كار نقاشي و نوع رنگ‌ها و چگونگي آرايش عناصر بصري در تابلوي جنگ و ويراني، هماهنگ با موضوع و محتواي اثر بوده و كاملاً با تابلوي ديدار دو دلداده، مغاير و متفاوت خواهد بود.

گاهي شيوه خود مي‌تواند داراي محتوا باشد؛ به عبارت ديگر، هر ماده به شكل بدل مي‌شود و هر شكل به تنهايي حامل معنا و مفهوم است. پس هر سبك كه از تركيب مواد و مصالح و آرايش اشكال و عناصر به وجود آمده، در خود داراي معاني و مفاهيمي است، كه فارغ‌ از اراية هر موضوعي، مي‌تواند محتواي ويژه‌اي را القاء كند. در زمينة هنرهاي تجسمي، آثار نقاشي بدون موضوع يا «تجريدي و انتزاعي»، كه كاربرد مواد و مصالح نقاشي و چگونگي تركيب عناصر بصري، بدون بهره‌گيري از موضوعي ويژه، وسيلة انتقال مفاهيم ذهني هنرمند قرار مي‌گيرد، مي‌تواند نمونة خوبي در اين مورد باشد، در زمينة شعر نيز، هر كلمه داراي بار عاطفي است و معنايي را القاء مي‌كند. و چنانچه شاعر بافت و تركيبي خوشايند از كلماتي ويژه، با روابطي موزون، براي ايجاد فضايي خاص، به وجود آورد، هر چند كه آرايش كلمات گوياي موضوعي معين نباشد، با اين حال، نحوة تركيب كلمات و روابط حسي و عاطفي بين آن‌ها، مي‌تواند محتوايي ويژه القا كند، كه بيانگر تفكرات ذهني و ايده‌ها و تخيلات هنرمند باشد.

تولد هر شكل، تنها نتيجة تجربيات فردي بصري، سمعي يا لفظي هنرمند نيست؛ بلكه سير تكامل اجتماعي و پديد آمدن واقعياتي نو در جامعه، در آفرينش اشكال سهم موثري دارند. از اين روي است كه هنرمندان، در طول تاريخ متناسب با تحولات و دگرگوني‌هاي اجتماعي، شيوه‌ها و روش‌هاي ويژه‌اي براي آفرينش آثار هنري خود برگزيده‌اند.

 

پ ـ آگاهي‌هاي هنري، شامل:

مباني هنر، تكنيك و تاريخ هنر

در روند آفرينش يك اثر هنري، هنرمند از طريق دريافت‌هاي حسي خويش از جهان پيرامون، شكلي را برگزيده و آن را در مسير جريانات تحليلي ذهني قرار مي‌دهد، و در اثر حالت‌هاي عناصر ذهني هنرمند، شكل موردنظر، صورتي نمادين به خود مي‌گيرد؛ سپس آن را در جريان مرحلة آفرينش قرار داده و تبديل به يك آفريدة هنري مي‌كند. در مرحلة آفرينش، علاوه بر انتخاب صحيح مواد و مصالح و ابزار كار و تعيين سبكي هماهنگ، موضوع و محتواي اثر، هنرمند نياز به درك و شناختي عميق از عوامل و عناصري دارد، تا اشكال و صورت‌هاي برگزيده شده توسط ذهن به عرصة «بيان» درآمده و پيام هاي ذهني و هنرمند را به ديگران انتقال دهد. يكي از مهم‌ترين اين عوامل، آگاهي از مباني و اصول هنري است. نقاشي كه هيچ‌گونه درك و شناختي از چگونگي «عناصر بصري»: خط ـ سطح ـ شكل ـ حجم ـ رنگ ـ سايه روشن ـ بافت ـ ريتم ـ حركت، تناسبات ـ هماهنگي و اصول تركيب‌بندي اين عناصر نداشته باشد، و يا موسيقي‌داني كه آگاه به مباني موسيقي: صوت ـ ريتم ـ هارموني ـ ملودي و اصول تركيب‌بندي آن‌ها و غيره نباشد و شاعري كه مباني شعري: كلمات ـ عروض ـ قافيه ـ ريتم و غيره را نشناسد، چگونه مي‌تواند تركيبي خوشايند از اين عناصر به وجود آورد و مفاهيم ذهني خويش را به ديگران انتقال دهد؟ اطلاع كافي از اصول و مباني هنر، براي هر هنرمند از اهميت اساسي برخوردار است. آثاري كه ساخت آن‌ها، متكي به آگاهي‌هاي هنري و شناخت اصول و مباني هنر نباشد، فاقد ارزش‌هاي زيبايي‌شناختي (استتيك) بوده و در زمرة آفرينش‌هاي هنري قرار نمي‌گيرد.

يكي ديگر از عوامل اساسي و پر اهميت در مرحلة آفرينش، وجود مهارت‌ها و توانايي‌هاي تكنيكي در جريان كاربرد مواد و مصالح و ابزار كار، توسط هنرمند است. دستي قوي و توانا در طراحي، شناختي گسترده و عميق در كاربرد رنگ‌ها، به كارگيري به جا و هوشمندانة ابزار و وسايل كار و ايجاد هماهنگي بين تكنيك‌هاي اجرايي و موضوع و محتواي يك اثر نقاشي است كه آن را به درجة آفرينش يك اثر هنري شايسته و اصيل ارتقاء مي‌دهد.

چگونگي تكنيك به كار گرفته شده در يك اثر، مي‌تواند ارزش‌هاي هنري آن را به پايين‌ترين، يا بالاترين سطح تغيير دهد. بخشي از مفاهيم و پيام هاي ذهني هنرمند از طريق چگونگي تكنيك‌هايي است كه در ساختار اثر هنري، به كار گرفته مي‌شود.

انتخاب نوع مواد و مصالح، چگونگي موضوع و محتواي اثر، نوع حساسيت هنرمند به ابزار و وسايل كار و شكل بيان آرمان‌هاي ذهني هنرمند، از عواملي هستند كه در چگونگي تكنيك ارايه شده توسط هنرمند، سهم سازنده‌اي دارند. تكنيك زماني فردي و شخصي است كه در رابطه با اثر هنري يك هنرمند به تنهايي مورد بررسي قرار مي‌گيرد؛ مانند تكنيك نقاشي «پل سزان» و يا تكنيك معماري «فرانك لويد رايت» و يا تكنيك به كار رفته در سمفوني پنج بتهوون. و زماني تكنيك جمعي است و در آثار گروهي از هنرمندان در قالب يك سبك ويژه مورد بررسي قرار مي‌گيرد، مانند تكنيك نقاشي در سبك امپرسيونيسم و يا تكنيك معماري در سبك گوتيك و يا تكنيك موسيقي در سبك رومانتسيم و غيره.

تكنيك در هنر، همپاي دگرگوني‌هاي اجتماعي، در راستاي تاريخ تحولات جوامع بشري، همواره دچار تغييرات بسيار شده است. در هر دوه از تاريخ بشر، هماهنگ با بينش‌هاي اجتماعي، هنري، سياسي، مذهبي و صنعتي، سبك و تكنيك‌هاي ويژه‌اي، در آفريده‌هاي هنري آن دوره، به كار گرفته شده است.

ديگر عاملي كه جهان‌بيني هنرمند را در آ،رينش هنري وسعت مي‌بخشد، آگاهي از رويدادهاي تاريخ فرهنگ و هنر و سرگذشت زندگي هنرمندان، و تحولات بي‌شمار بينش‌هاي هنري در طول تاريخ است. آگاهي از رسوم و آداب و سنت‌هاي اقوام و ملل گونه‌گون، حساسيت‌هاي هنري و ديدگاه‌هاي زيبايي‌شناختي آن‌ها و تجزيه و تحليل دست آفريده‌هاي هنري، از بدو پيدايش انسان تا امروز، و بالاخره اطلاع از واكنش‌هاي مردم نسبت به آثار هنري هنرمندان، همه در مجموع مي‌توانند، هنرمند را در خلق اثري راستين و اصيل ياري دهند.

آنچه دربارة مراحل سه‌گانه آفرينش يك اثر هنري گفته شد، در عمل به صورت تلاشي يگانه و غيرقابل تفكيك انجام مي‌شود. اگرچه هنرمند، ممكن است در روند آفرينش هنر، هميشه از مرحلة نخست شرع نكند، و مراحل ديگر را براي آغزا آفرينش برگزيند، و يا در آغاز راه، پس از طي مراحلي، بازگشت كند و مرحلة ديگري را انتخاب كند. ممكن است هنرمند، از مرحلة سوم، يعني با انتخاب مواد و مصالح و تمركز حواس خود بر آن‌ها و تلاش بازي‌گونه و مقدماتي با ابزار و وسايل كار، دست به آفرينش اثر هنري خود بزند. در هر حال، هنرمند هر آنچه مي‌آفريند را، از گذر مراحل سه‌گانه آفرينش به تحقيق مي‌پيوندد، و پندارهاي ذهني خويش را، در رابطه با جهان كائنات به عرصه بيان كشد و به ديگران انتقال دهد. آشكار است كه زبان هنرمند راستين را كه سعي در كشف حقيقت جهان دارد و به راز و رمزهاي نهفته در جهان دل سپرده است، همگان در نيابند و ظاهربينان و آسان‌جويان كه با ژرفاي احساس، انديشه و تفكرات او بيگانه‌اند، در ملامت وي سخن گويند.

پايان بحث خويش را به كلامي از سخنان هنرمند متفكر و بزرگ‌ترين معاصر، «واسيلي كاندينسكي»، در مرود مقام روحاني هنرمند و جايگاه وي در جهان، مزين مي‌كنم.

«واسيلي كاندينسكي» مثلثي را تصور مي‌كند بنام «مثلث روحاني»، كه جايگاه هنرمند راستين را در قلة آن مي‌داند و در توضيح آن مي‌گويند:

«يك مثلث به بخش‌هاي نامساوي تقسيم شده است. كوچك‌ترين و تيزترين بخش آن در قله نمودار زندگي روحاني است. هر چه بيش‌تر به سوي پايه و يا قاعدة مثلث مي‌رويم، بخش‌هايش بزرگ‌تر، بلندتر و پهن‌تر مي‌شوند. همه مثلث با جنبشي آرام به آهنگي پيش مي‌رود و بالا مي‌آيد و نزديك‌ترين بخش به قله، «فردا» به جايي مي‌رسد كه، «امروز» نوك قله بوده است.

گاهي در نوك انتهايي جز يك مرد تنها وجود ندارد؛ بينش او با حزن بي‌پايان‌اش برابري مي‌كند، و كساني كه نزديك‌ترين به او هستند، او را درك نمي‌كنند، او را ديوانه مي‌شناسند. او خيلي دور و بالاتر از ديگران قرار دارد. در تمام بخش‌هاي مثلث، مي‌توان هنرمنداني كشف كرد. هر كه به پايه نزديك‌تر است، تعداد كساني كه حرف او را درك مي‌كنند، بيش‌تر است …»

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.